ایلیاایلیا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ایلیا همه زندگی ام...

خواب ایلیا

  امروز صبح که من میخولستم بیام سر کار عصر امروز ایلیادرعکاسی میخواد بره تولد بهناز ولی هنوز مامان جون نیومده دنبالش ...
27 دی 1391

بازی من و ایلیا جونم ...

دیشب کلی با هم بازی کردیم ایده بازی از تو بود هر کدوم چند تا توپ داشتیم که باید میچیدیم روی زمین و نشونه میگرفتیم و  باید به توپ دیگری می زدیم  وشما امتیاز می شمردی که نتیجه ها خیلی بامزه بود مثلا  4   5   1   یا 2  6  0   همه را 3 تایی میگفتی بعدش هم با هم نقاشی کشیدیم  ...
26 دی 1391

,وقتی نیستی

سلام وروجک من .... از دیروز تا حالا رفتی خونه مامان جون با اینکه اولین بار نیست که میری و بیشتر از اینا هم موندی بد جوری دلم واست تنگ شده  سه سالگی ایلیا جونم ...
25 دی 1391

باغ

عصر جمعه تصمیم گرفتیم که با با چند تا از جوونای فامیل به  باغ  بریم و شب بمونیم  اول تصمیم گرفتیم بچه ها را نبریم چون خیلی سرد بود اما از اونجایی که تو عاشق باغ رفتنی اونم با دوستات دلم نیومد که نبرمت و رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت شما هم که پا به پای م اتا ساعت 4 صبح بیدار بودی و فرداش هم کلی با علی و شایان خوش گذروندید و برای اولین بار اصلا با هم دعوا نکردید که البته علتش رو زود فهمیدیم آخه مبینا نبود ....   اینم یه عکس سه نفره از شما ...
24 دی 1391

برنامه روزانه ایلیا

ایلیای عزیزم سلام  امروز میخوام  یه کم  باهات حرف بزنم  من الان  تو عکاسی هستم و  تو خونه  پیش مادر جون صبح که اومدم خواب بودی قرار بود امروز بری مهدکودک ولی دلم نیومد بیدارت کنم وقتی از خواب بیدار میشی خودت میری دستشویی و دست و صورتت را میشوری لباسهت رو عوض میکنی و میری پایین و  بازی میکنی (معمولا با بابا جون) بضی وقت ها هم با باباجون برنامه دارید مثل رفتن به خونه بی بی و  یا پارک و... تا  من و بابا بیایم الهی فدات  بشم که اینقدر مستقلی دیماه91 ظهر هم من بابا بعد از ناهار استراحت که تو معمولا کارتون تماشا میکنی بعد از ظهر که ما دوباره میخوایم بریم سرکار تو هم استراحت میکنی گاهی...
20 دی 1391

قصه ملا7

سلام عزیزم  دیشب قصه شماره 7ملا که درباره خیاط بود (که البته  از خودم در آورده بودم ) را برات گفتم از دیشب تا الان فکر کنم 20 بار تکرارش کردم و هر بار تو از خنده ریسه میری !!!! خسته شدم چند تا عکس که مهر ماه  90 در شمال گرفتی را میزارم ...
17 دی 1391

معجون و موی پا

دیشب یک معجون از اونایی که قبلا هم  واسه امیر محمد درست کرده بودی درست کردی اینبار واسه دایی آرمان ترکیباتش هم که : آب - نمک - فلفل - زرد جوبه - شکر - شیر - روغن - مغز گردو  و .... نمیدونم چرا اینقدر با امیرمحمد بدی! بعدش هم از بابا پرسیدی بابا  کی انگشت پای من مو در میاره و بابا هم گفت وقتی بزرگ شدی و ناراحت شدی با گریه گفتی چرا ؟؟!!! من نمیخوام ...انگشت  پاهام مو در بیاره انگشتای خودت مو نداره و ... دیگه بابا کم آورد .... اینم نقاشی که واسه من کشیدی ...
13 دی 1391